بالاخره خواهم رفت،
به سرزمین سنگ وخاک و باد...
بالاخره درمسیررهایی،
بال خواهم گشود...
ترانه ی علف قلبم راتسخیرکرده است...
آنجا جوانه های صمیمیت،جاریست...
وعشق؛
غزل زندگی می خواند...
کی ازاین دیوارهای تودرتو رهایی خواهم یافت؟
به پنجره های باز سلام خواهم کرد...
پوست روشن شب های مهتابی،
درکنارهمان خرگوشی که غرق زندگی است...
دود وترافیک زندان عشقند!
دل من درلحظه های ناب شعر می تپد...
بالاخره خواهم رفت؛
به غروبی طلایی،
به جاده ای لبخند برلب
به آسمانی پرستاره...
نظرات شما عزیزان: